.:عشق من , باز خواهم گشت ...
سوته دل
درباره وبلاگ


سلام امیدوارم از وبلاگ من خوشتون بیاد ولی هیچ وقت عشقو جدی نگیرین.

پيوندها
عشق کره
فروش ساعت مچی
غریبه
خوش بیان
دری نگب تیم
زمستونه
دنیای تیره
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سوته دل و آدرس hamnafaseman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 39
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 39
بازدید ماه : 207
بازدید کل : 91766
تعداد مطالب : 150
تعداد نظرات : 49
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
فاطمه

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, :: 15:22 :: نويسنده : فاطمه

عشق من
باز خواهم گشت چون نیلوفری تنها
به پایت بوسه خواهم داد  به هر شاخت به هر برگت نوازشها بخواهم داد  با دستم

باز خواهم گشت چون نیلوفری عاشق

به دورت تاب خواهم خورد تو را پروانه خواهم شد تو را مستانه خواهم خواست

باز خواهم گشت چون نیلوفری تابان

به دورت نور خواهم ریخت به هر شاخت به هر برگت 

سلامی تازه خواهم داد با قلبم.........

قلبم رو به تاریکی هدیه کرده ام
دیشب نصف شب در اطاق مو بستم چراغ رو خاموش کردم لباسامو در اوردم و با چاقوی

نفرت سینه ام را شکافتم و با پنجه های سرد و یخ زده ی ظلمت قلبم رو پاره کردمو تک تک

گلها و غنچه های باغ مهر و محبت و عشق را از بیخ کندم و با سنگ ریزه هایی که دیروز

از کویر بی رحمی جمع کرده بودم پر کردم و روی سر در قلبم با تکه استخوانی نوشتم دیگر

 دلبسته ی کسی نشو وقتی که چراغ رو روشن کردم و در اینه برهنگی و سینه ی اگنده

از خون داغ و سرخ مانده بر تنم رو دیدم بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد اما راهی جز

این برام نمونده بود .....اشکانم را با پنجه های سرد ظلمت پاک کردم .

قلبم انقدر سنگ شده بود که اینه از سختی ان ترک خورد  و تن برهنه ی من از سردی قلبم

لرزید ......

 اری قبلم رو به سلطان تاریکی
هدیه کرده بودم
وانگاه بود که کسی در خلوت شبانگاهی در قلبم نجوا کرد......

چنین گفت :

تو حالا در بارگاه من هستی

منم ارباب تو سلطان شیاطین ....تعظیم کن برمن تا به تو قدرت

بی پایانه نفرت کینه  وبی رحمی دهم تا ابد بیمه ی من هستی

تعظیم کن ......

وقتی با صدای خفه و بی رمقی از ش پرسیدم تو از کی در کمینه

من هستی چنین جواب امد:

انگاه که تو غرق در مستی هستی من از تو به خودت نزدیکترم

و به سوگند خود در برابر خدایت وفا خواهم کرد

انگاه که تو از فرشتهی الهی یت جدا شدی من بهترین دوست تو ام

اری منم سلطان تاریکی محض....

تعظیم کن برمن تا تو را یکی از خا دمینم کنم

نيمه شب آواره و بي حس و حال
در سرم سوداي جامي بي زوال
پرسه اي آغاز كرديم در خيال
دل به ياد آورد ايام وصال
از جدايي مدتي مي گذشت
مدتي از عمر رفت و بر نگشت
دل به ياد آورد اول بار را
خاطرات اولين ديدار را
آن نظر بازي آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
هم چو رازي مبهم و سر بسته بود
چون من از تكرار او هم خسته بود
آمد و هم آشيان شد با من او
هم نشين و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم كه جان شد با من او
ناتوان بود و توان شد با من او
آغوشش شد خوابگاه خستگي
اين چنين آغاز شد دلبستگي
واي از آن شب زنده داري تا سحر
واي از آن عمري كه با او شد بسر
مست او بودم ز دنيا بي خبر
دم به دم اين عشق ميشد بيشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد
گفتگوها بين ما آغاز شد

گفتمش:در عشق پا بر جاست دل
گر گشايي چشم دل بيناست دل
گر تو زورقبان شوي درياست دل
بي تو هر دم شام بي فرداست دل
دل از روي عشق تو حيران شده
در پي عشق تو سرگردان شده
گفت:در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست مي دارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان
چون تويي مخمور خمارم بدان
با تو شادي مي شود غمهاي من
با تو زيبا مي شود فرداي من
گفتمش:عشقت به دل افزون شده
دل از جادوي دلت افسون شده
جز تو هر يادي به دل مدفون شده
عالم از زيبائيت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب يعني خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر كس جز او در اين دل جا نبود
ديده جز بر روي او بينا نبود
همچو عشق من هيچ گل زيبا نبود
خوبي او شهره ي آفاق بود
در نجابت در نكويي طاق بود
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختي ما را نداشت
پيش پاي عشق ما سنگي گذاشت
بي گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر اين قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
يار ما را از جدايي غم نبود
در غمش مجنون و عاشق كم نبود
بر سر پيمان خود محكم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من ديوانه پيمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پيمان را شكست
بي خبر پيمان ياري را گسست
اين خبر ناگاه پُشتم را شكست
آن كبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار ديگر عهد بست
با كه گويم او كه هم خون من است
خصم جان و تشنه ي خون من است
بخت بدبين وصل او قسمت نشد
اين گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به اين قيمت نشد
عاشقان را خوشدلي تقدير نيست
با چنين تقدير بد تدبير نيست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه ي او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم كم شدم
آخر آتش زد دل ديوانه را
سوخت بي پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتي خوش گذر
بعد از اين حتي تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بيرون كن ز سر
ديشب از كف رفت فردا را نگر
آخر اين يك پند را بشنو ز من
بر من و بر روزگارم دل مبند
عاشقي را دير فهميدي چه سود
عشق ديرين را گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آيد به رود
ماهي بيچاره اما مُرده بود
بعد از اين هم آشيانت هر كس است
باش با او... ياد تو ما را بس است
باش با او ...ياد تو ما را بس است
خنده هايتان از ته دل...گريه هايتان از سر شادي



ممنووووووووووووووووووون که به ادامه هم رفتی نظر بدید

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: